آیداآیدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
علیعلی، تا این لحظه: 19 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

دنیای شیرین علی و آیدا

خانه تکانی!

دلت را بتکان غصه هايت که ريخت، تو هم همه را فراموش کن اشتباهايت وقتي افتاد روي زمين بگذار همانجا بماند فقط از لا به لاي اشتباه هايت، يک تجربه را بيرون بکش قاب کن و بزن به ديوار دلت ... دلت را محکم تر اگر بتکاني تمام کينه هايت هم مي ريزد و تمام آن غم هاي بزرگ و همه حسرت ها و آرزوهايت ... حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هايت نيفتد تلخ يا شيرين، چه تفاوت مي کند؟ خاطره، خاطره است بايد باشد، بايد بماند ... کافي ست؟ دلت را ببين چقدر تميز شد... دلت سبک شد؟ خـانه تـکاني دلـت مبـارک ...
25 اسفند 1391

ماجرای خرید ما...

این روزهای اخر سال که می شه دلم خیلی می گیره شاید به خاطر اینه که یک سال به سنم اضافه می شه . شاید هم به خاطر روزهای خوبی که می تونستم توی سال داشته باشم وهدرشون دادم .ولی امسال با وجود دو تا فرشته ؛ فرشته هایی که یکی دومین عیدشه و دیگری هشتمین عید را می بینه خیلی از همیشه خوشحالترم . از خونه تکونی بگم که چون تازه امدیم خونه جدید فعلا قصد ندارم خونه را بردارم و تکون بدهم . خرید هامونم طی یه اقدام انتحاری انجام دادیم . اخه من معمولا وقتی خرید می کنم همراهام که بماند خودم هم حسابی خسته می شم ولی امسال زود زود زود خرید کردیم . علی اقا که خودش می دونست چی می خواهد و اصلا برای نظرمن تره هم خرد نمی کرد و بالاخره همون طوری که خودش دلش می خواست لبا...
14 اسفند 1391

امروز در مهد کودک.........

اصولا ایدا خانم موقعی که می گذارمش مهدکودک و قراره از من جدا بشه عین خیالش نیست . نه گریه ای نه غصه ای به راحتی می ره بغل مربی اش و من راحت می رم .   امروز از صبح زود بیدارشده بود . من وسایلش را گذاشتم توی ساک و کیف خودم و ساک ایدا را روی میز هال گذاشته بودم. ایدا که عاشق وارسی کردن کیف منه رفت سراغ کیفم و از توی جیب کیفم یه خودکاربرداشت . هرچی خواستم از دستش بگیرم نداد. خلاصه ما سوار ماشین شدیم ومن ساندویچ نون و پنیری که براش برداشته بودم نصف کردم تا مجبور شه با هردودستش بگیره و خودکار را بده. همین هم شد . وقتی رفیتم مهدکودک ایدا رفت بغل مربی اش و شروع کرد به گریه کردن . منم ناراحت شدم و گفتم مامانی زود می ام دنبالت .و سعی داش...
25 بهمن 1391

پسرکم تولدت مبارک

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از اسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن   علی جان تولدت مبارک ...
7 بهمن 1391

یه آب بازی کوچولو!!

آیدا خانم الان حسابی تب وسواسش رفته بالا انقدر که ... خانم گل رو بکشی هم توی حموم توی آب نمی نشینه یعنی از روی پای من پایین نمی ره. تا قبل از یک سالگی اش که حتما توی حموم یه چرت ده دقیقه ای هم می زد و واقعا می خوابید سرش و به سینه مامانی تکیه می داد و می خوابید . بعد که بیدار و سرحال می شد مامانی می شستش. و حالا.. می نشینه روی پای مامان و با اسبابهای حمومش بازی می کنه . براش توی اب کف درست کردم  و کف ها رو برداشتم گذاشتم روی دست و پاش . اول کمی نگاه کرد و بعد .................. وای جیغ بنفشی زد که بیا و ببین. فکر می کرد که کثیف شده و تا اب نریختم روش که کف ها پاک نشد ساکت نشد. این هم از برکات دخمل تر تمیز داشتنه وقتی هم هوس حمام رفتن ...
1 بهمن 1391

فرشته ای به نام مادر....

تقدیم به تمام مادران خوب دنیا و تقدیم به روح مهربان و پاک مامان گل خودم كودكي كه آماده تولد بود،  نزد خدا رفت و از او پرسيد : " مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد ؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ " خداوند پاسخ داد " از ميان بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد. " اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه. - اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند. خداوند لبخند زد : " فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواندو هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق...
25 دی 1391

این روزهای سرد زمستون...

اومدم تا از این روزهای گذشته بگم روزهایی سرد و خیلی سرد که با بی اینترنتی فقط مجبورم از اداره کانکت بشم و عکس فسقلی هامو ندارم تا اپ کنم. اول از علی آقا که کماکان با درس و مشقش مشغوله درسهای کلاس دوم حسابی مشکله و چون راه و روش ها هم عوض شده من عملاً هیچ کمی نمی تونم بهش کنم.هر روزهم با هزار بدبختی از خواب بیدارش می کنم چون تمام فیلمها و سریالهای اخر شب را تا ته نگاه می کنه !!...  خودش برای درسهاش جوش می زنه و تا مشقهاش تموم نشه کاردیگه ای نمی کنه. و این حس مسئولیت پذیری اش خیلی عالیه. از وقتی منزلمونو عوض کردیم نظم و ترتیب هم در اتاقش حکمفرما شده البته به لطف جمع کردن اسباب بازیهای اضافه اش...!!! خلاصه پسرخوبیه ایدا خانم هم هنوز تب وسوا...
17 دی 1391

پسرم

پســـرم! پسر ِخوبم میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری! ...... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی ... ... پســ ـرم... مامانت برای تو حرف هایی داره، حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره... عزیزدلم! یک وقتهایی زن ِ زندگی ات  بی حوصله و اخموست.روزهایی میرسه که بهونه میگیره. بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای "جانم" همیشگی میگی: "بله!" و اون میزنه زیر گریه.... زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم... موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری...باید برای اینجور وقتها آماده باشی.بلد باشی. باید یاد بگیری که نازش را بک...
17 دی 1391