این روزهای اخر سال که می شه دلم خیلی می گیره شاید به خاطر اینه که یک سال به سنم اضافه می شه . شاید هم به خاطر روزهای خوبی که می تونستم توی سال داشته باشم وهدرشون دادم .ولی امسال با وجود دو تا فرشته ؛ فرشته هایی که یکی دومین عیدشه و دیگری هشتمین عید را می بینه خیلی از همیشه خوشحالترم . از خونه تکونی بگم که چون تازه امدیم خونه جدید فعلا قصد ندارم خونه را بردارم و تکون بدهم .
خرید هامونم طی یه اقدام انتحاری انجام دادیم . اخه من معمولا وقتی خرید می کنم همراهام که بماند خودم هم حسابی خسته می شم
ولی امسال زود زود زود خرید کردیم . علی اقا که خودش می دونست چی می خواهد و اصلا برای نظرمن تره هم خرد نمی کرد و بالاخره همون طوری که خودش دلش می خواست لباس و کفشش را انتخاب کرد(بماند که همیشه اقای همسر علی اقا را در انتخاب ازاد می گذارند) ولی من هر چی نظر کارشناسی دادن زیربار نظرات من نرفت و هرجور دلش خواست خرید کرد
. البته خیلی هم راضی بود و مرتب لباساشو تو خونه می پوشید و مانورمی داد. یاد بچگی های خودم افتادم که دوست داشتم همه لباسها و کیف و کفشم را بپوشم و راه برم .
ایدا خانوم هم دیگه از همون موقع پرو حس مالکیت نسبت به لباسهای پرو شده بهشون دست می داد و اجازه نمی دادن خانم فروشنده لباسها را تا کنه و بذاره سرجاش و مرتب جیغ بنفش می کشید که :آیدائه،آیدائه!!!یعنی اینا مال ایدائه
فکر کنم اخرهم نفهمید چی به چی شد و کی به کی شد. شب که از خرید برگشتیم رفتیم خونه بابابزرگ بچه ها و اونجا دوتایی حسابی فضولی کردن واسه همین شب توراه برگشت به خونه خانوم خانوما خوابیدن .
صبح بالاخره لباسهاشونو دیدن و با همون زبونی که فقط برای مامانی قابل درکه فرمودن : مامان لباسهامو تنم کن می خوام ببینم چجوریه و به بابا و علی نشون بدم
چقدر بچه ها زود بزرگ می شن. ایدا بعد از پوشیدن لباسهای نو رفته بود جلوی بابایی و غمزه می اومد حسابی. بابایی هم که دلش غنج می رفت برای عشوه های دخملی هی قربون صدقه اش می رفت و این شد که ناگهان علی اقا هم با لباسهای نو و کفش پوشیده و حتی جوراب به پا امد جهت ادای غمزه برای بابایی ...
حالا یکی بیاد این لباسها را از تن ایدا در بیاره مگه می ذاره؟؟؟!!!!!