امروز در مهد کودک.........
اصولا ایدا خانم موقعی که می گذارمش مهدکودک و قراره از من جدا بشه عین خیالش نیست . نه گریه ای نه غصه ای به راحتی می ره بغل مربی اش و من راحت می رم .
امروز از صبح زود بیدارشده بود . من وسایلش را گذاشتم توی ساک و کیف خودم و ساک ایدا را روی میز هال گذاشته بودم. ایدا که عاشق وارسی کردن کیف منه رفت سراغ کیفم و از توی جیب کیفم یه خودکاربرداشت . هرچی خواستم از دستش بگیرم نداد. خلاصه ما سوار ماشین شدیم ومن ساندویچ نون و پنیری که براش برداشته بودم نصف کردم تا مجبور شه با هردودستش بگیره و خودکار را بده. همین هم شد . وقتی رفیتم مهدکودک ایدا رفت بغل مربی اش و شروع کرد به گریه کردن . منم ناراحت شدم و گفتم مامانی زود می ام دنبالت .و سعی داشتم با جملات محبت امیز ساکتش کنم مامان هستی دوست ایدا که هم سنشه گفت : چه عجب ایدا برای شما گریه کرد . که دیدم وسط گریه می گه : ایدائه ایدائه ............... یعنی اونی که دستته مال ایدائه
وقتی خودکار را ازم گرفت ساکت شد و بای بای کرد.
همچین دختر مامان دوستی دارم من!!!!